[شعر]

ساخت وبلاگ
از رأس‌الکهنهٔ ولایت لوحام به بزرگ استان شمال غرض از نوشتن این کلمات التماس یاری از شماست چراکه ذهن همهٔ ما در این باره -که عرض خواهد شد- به تاریکی کشیده است. اما شرح مسئلهٔ ما چنین است:قریب به یک سال پیش از این، امیر ولایت ما از جسم منزه خود خلاصی یافت. شما با اعمال او آشنا بوده‌اید و دربارهٔ آداب‌دانی مثال‌زدنی او اطلاع کافی دارید. در ایام حکمرانی ایشان، کاهنان لوحام آسودگی تمام داشتند و او حقاً که در رعایت آداب مقدس از اسلاف خود بسیار خبره‌تر بود. من به دست خود چشم و دهان او را بستم و وی را همراه با خاتونش در دریاچه غرق کردیم و چهار پسر ایشان چنانکه مقرر بود ترک وطن کردند.سپیدهٔ فردا همهٔ ما کهنه به همراه رئیسان دوازده بیت لوحام جلوی دروازه جمع بودیم. اولین کسی که به سوی لوحام آمد زن جوانی بود که تاجر بود و همراه با شترانش از دور پیدا شد. و به فرمان من بر طبل کوفتند و ما همه شادمان بودیم که لوحام صاحب ملکه‌ای شده‌ است. همهٔ ما تاریخ امیران را خوانده‌ایم و به خوبی مطلع بودیم که اسلاف امیر مرحوممان تا چه اندازه در رعایت آداب شاهی بی‌مبالات بوده‌اند و ایام سلطنت ایشان با چه نجاساتی همراه بوده است. بنابراین، وقتی که ملکهٔ آینده‌مان را دیدیم، در دل گفتیم که لوحام صاحب ملکه‌ای شده است که دورش بی‌گمان پرفروغ‌ترین ادوار خواهد بود و ایامش به برکت و طهارت خواهد گذشت. وقتی که از دروازه گذشت، رئیسان کرنش کردند و من به نمایندگی از یارانم کلید هیکل را نزد او بردم و برایش شرح دادم که اکنون شرعاً صاحب مملکت لوحام است و او -باور بفرمایید- بی‌ آنکه اندک تغیری در صورتش مشاهده شود و یا آنکه اظهار شگفتی‌‌ای بکند، کلید را از دست من گرفت و به ظرافت تمام- چنین ظرافتی را در کوشاترین طالبان کهانت [شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 150 تاريخ : شنبه 24 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:46

من جنون خودم را دو سه باری آزموده‌ام. و دیده‌ام که چه هول و ولای بی‌توقفی است و دیده‌ام که در شیدایی و منگی سر از چه ناکجاهایی در می‌آورم. سعی می‌کنم که یک دستم همیشه به کلاهم باشد و یک دستم به لباس‌هایم. و سعی می‌کنم که روی هم رفته معقول بمانم و از حدود انصاف و ادب تجاوز نکنم. چراکه آن‌سوی ادب باتلاق چندشناکی است. من تلاش می‌کنم که سر به زیر باشم چراکه در افق همیشه آن صورت بی‌نقاب منتظر است که با نگاهش آتشم بزند. من سعی می‌کنم که وقتم را تماماً با کار و بازی و مطالعه و عیاشی پر کنم. خصوصاً در روز. عاشق روزم. خصوصاً اگر پردۀ اتاق را تا نیمه کشیده باشم. در آن روشنایی نصفه‌نیمه آدم کم و بیش می‌تواند مفصل‌های خودش را آرام نگه دارد. اما شب که می‌شود، از دم غروب به بعد، ساعت هشت که می‌شود، یک رعشۀ ملایم به همه جا رخنه می‌کند. هر آنچه اسباب سلامت بود از کار می‌افتد. مجبورم که محتاط و دست به عصا طی کنم، که وقت شوم نرسد و گاه می‌رسد. یک آن افسارم به دست دیگری می‌افتد. اوهام کهنه سر می‌رسند. ماخولیا تمام چین و چروک‌های مغزم را پر می‌کند. هوا سنگین می‌شود و از نفس می‌افتم. بوی یک تعفن عتیق انگار از بدن خودم می‌آید و مشامم را پر می‌کند. حس می‌کنم که جسمم منقضی و فاسد شده است. و آن کابوس وقت بیداری به سراغم می‌آید. می‌بینم که در آسمان شب، در آسمان کدر و تاریک نیمه شب، یک‌جا، یک گوشۀ دور، یک کُسِ سرخِ ملتهب در کمین من است. مثل برۀ بی‌چوپان، خودم را بی‌دفاع و در معرض هلاک می‌بینم. هیئت مغشوش ماده‌دیوی را بالای سرم می‌بینم که چنگک‌هایش را دور گردنم می‌پیچد و زبان مسمومش را روی چشم‌هایم می‌کشد. هر چیزی می‌تواند اسباب این بلا بشود. کافی است همسایه‌ای صدای آهنگش را بلند کرده باشد. یا [شعر]...
ما را در سایت [شعر] دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : fkahff8 بازدید : 148 تاريخ : شنبه 24 ارديبهشت 1401 ساعت: 14:46